گوساله ی سامری

کابوس مرا به بازخوانی بگذار، انگار، با دست خودت

بر گردنِ خط، دلِ غلامی بگذار، افسار، با دست خودت

 

یا شیوه ی "اِرغَه" ی دری را بستان، از ملتان تا کشمیر

یا "ابتر گنج" خویش را کوثر، دیوار، با دست خودت

 

آیینه کثیف، تف! بیا ترورش کن، میمونی، میمونم

بر غرب ترین دلم تن ِقفس بگذار، سبزوار، با دست خودت

 

تا کلبه ی آفتاب ما تَرَک برداشت، از زابل تا کابل

در کشتن ِواژگان ِمن آزادی، انکار، با دست خودت

 

دریای جنوب کوچ می کند با من، با ساحل، با ناجو

آوای شمالِ دره جایش سبز است، دوتار! با دست خودت

 

همجنس گرای بلخ و تبریز، در قونیه، خاکش کو؟ اعدامیست!

طالب! تا رابعه ی عزیز، روسپی هست(!) بردار، با دست خودت

 

ای مرکبِ بختِ یک قبیله ی وحشی! آنسو تر، نقاشیست

تصویرگر ِنگار ِشب - بیدار، هشدار! با دست خودت

 

کوچیده بهار از رگِ بادام، در خلوت، اما من، می مانم

تا خونِ قلم به برگ ناجو جاریست، رگبار، با دست خودت

 

گوساله ی سامری سخن می گوید! سینوهه! موسی کو؟

بر گردن خط، دل غلامی بگذار، افسار، با دست خودت

 

کل یوم است یوم عاشورا !

شهر ما شهر ماتم و خون است

قابیل از جنگ خیلی ممنون است

مغزها مثل پیش خشک آبند

همچو بوزینه های بی آبند

حلقه های طلسم بر گردن

پشت دروازه های غم مردن

ساز ما حلقه های زنجیری ست

رنگ ما آهوان نخجیری ست

اشک ما سیل گشت و جاری شد

بقه مصروف آب بازی شد

شهر ما مثل یک سیه چاه ست

قاتل مهر، ناهید و ماه ست

مردن یک عرب چه غم دارد؟

یا عجم از عرب چه کم دارد؟

نسل تا نسل مرده می آییم!

گوی اعراب خورده می آییم!

هیچکس با ستاره اشک نریخت

لااقل بی اراده! اشک نریخت

کابل از کربلا غریب تر ست

خاکش از خاک او نجیب تر ست

لشکر هرزه ی یزید اینجاست

گرگ درنده و پلید اینجاست

شهروندان همه حسین شده

کوچه در کوچه مرده لین شده

هرچه شمشیر بود مرمی گشت

قلب ها را درید غازی گشت

خواهرم مهره ی قماری شد

مکه مملو ز رقص و شادی شد

حج ما یک طواف مرموز است

خواب زیر لحاف مرموز است

وای هشدار! کعبه اینجا هست

کربلا شام و کوفه اینجا هست

گریه کردن برای خود کافیست

روزگاری که دردها جاریست

بوسه های خدا

به خدا! نام او نمای خداست

قدمش روی دست های خداست

دست ما لاله بر زمین شکند

دست او روی شانه های خداست

من نمی دانم از دلش, اما

دو لبش جای بوسه های خداست

گرچه "دل" را سپرده است به من

بازهم نقش پای های خداست

کس نمی داند از حلاوت "رنگ"

"رنگ" او "رنگ" چشم های خداست

هرچه می گوید از دریچه ی دل

سخن وحی و گفته های خداست

چه بگویم چه قصه ساز کنم

"شب معراج"

آن شب نشسته بودم دامان یک ستاره

گویا بخواب بودم مهمان یک ستاره

آن شب هزار خورشید شاید غروب می کرد

می دید اگر جمال تابان یک ستاره

شب بسته بود آنجا تا صبح روشنایی

با هاله های زلف پیچان یک ستاره

دیدم خدا در آن شب بیمار لحظه ی بود

تا بنگرد لبان خندان یک ستاره

بس کن فواره ای اشک, بس کن شراره ای آه

کافیست خاطرات توفان یک ستاره

من بر صلیب عشقم تا بردرخت مطرود

آنجا توانمش دید مژگان یک ستاره

بر سنگ خاطرات خسرو نبشته این بیت

آغاز عشق لیلی, پایان یک ستاره

ای کاش مرده بودم پیش از غروب خورشید

این مرگ جاودانه, شایان یک ستاره

شاید نخواست باشم شعری به روی لبهاش

ای کاش بودم اشک چشمان یک ستاره

پرواز یگانه

تا دست تو بالا نکنم, مرد نیم من

یا چشم ترا وا نکنم, مرد نیم من

تو نیم منی, نیم تویم, نیمهء ماییم

دو نیمه اگر ما نکنم, مرد نیم من

یک نیمه ی من سوخت ازین مرد خود آزار

این مرد چو رسوا نکنم, مرد نیم من

مردی است که در مذهب ما هیچ ندارد

این مرد که خنثا نکنم, مرد نیم من

مردی است در این شعر, نه از جنس من و تو

این مرد چو پیدا نکنم, مرد نیم من

دیوار نگون فهم حجابی که سرشتند

تا خاک کف پا نکنم, مرد نیم من

تو باشی و من باشم و پرواز یگانه

آهنگ ثریا نکنم, مرد نیم من

شاهان جفا پیشه که چشمان تو بستند

تا محشری بر پا نکنم, مرد نیم من

شهری است در این شعر که انسانیت آنجاست

اینجا, اگر آنجا نکنم, مرد نیم من

عهدی است در این سینه که در دیده نگنجد

تا وعده ی خود ها نکنم, مرد نیم من

یک بار قسم, باز قسم, بار دیگر نیز

تا حل معما نکنم, مرد نیم من

 

درود بر همه ی کوچه های "مری آباد"[2]

که فرش پای صبا بود, بیست و هشتمِ می

 

 

دنیا بسان صاعقه یک موج می شود

آن را به اقتدای تو آورده می روم

هر شب زفاف، پنجره را باز می کند

با ساز او، ادای تو آورده می روم

ای دختر خدا ! به خدا آفتاب را !

تا "قلب آسیای" تو آورده می روم

 

به خدا او فقط "خدای" خداست

"حافظا" گفته ای که دلبر من

زاده ی شهر و کوچه های خداست

کاش بودی نظاره می کردی

آنکه گلبرگ شعرهای خداست

بازگویم بیا و دل مشکن

که در این دل کسی به جای خداست

( روایت )

حضرت رسول (ص)فرمود هرگاه کودک بسن هفت سالگی رسید                

امر کرده می شود به نماز,یعنی باید اورا امرنمود که نماز بخواند.                    

ﭘس چون بسن ده سالگی رسید و کاهلی در بجا اوردن نماز نمود,                    

باید اورا ذد که نماز بخواند.                                                                                     

ﭘس چون بسن سیزده  سالگی رسید در میان ایشان در فراش و خوابگاه            

باید تفریق کرد.                                                 

ﭘس چون بسن هژده سالگی رسید اورا باید تعلیم نمود قران را.                       

ﭘس چون بسن بیست و یک سالگی رسید بنهایت میرسد قامت او.              

ﭘس چون بسن بیست و هشت سالگی رسید عقل او کامل می گردد.                                  

ﭘس چون بسن سی سالگی رسید محکم می شود استخوانهای او.                  

ﭘس چون بسن چهل سالگی رسید از سه بلا که جذام وجنون وبرص باشد     

 عافیت می یابد یعنی دیگر به انها مبتلا نخواهد شد.اگر تا انوقت مبتلا نشده باشد.

ﭘس چون بسن ﭘنجاه سالگی رسید دوست داشته میشود نزد او انا به               

و بازگشت بسوی خداوند متعال.                                                             

ﭘس چون بسن شست سالگی رسید گناهان او امرزیده میشود.                                          

ﭘس چون بسن هفتاد سالگی رسید اهل اسمانها اورا می شناسند                 

 و معروف در نزد انها می گردد.                                                          

ﭘس چون بسن نود سالگی رسید نوشته میشود در باره او اسیر خداوند              

متعال است در زمین خدا.

ولسلام